خوارج درشمال آفریقا(2)
خوارج درشمال آفریقا
ظهور خوارج درمغرب
در دوره حکومت منصور عباسی (137- 158 ه.ق) خوارج در عرصه حیات سیاسی در مغرب ظاهر شدند. آنان در این سرزمین در پی فرصت بودند و میکوشیدند آنجا را تصاحب کنند. خوارج موفق شدند برخی از قبایل بربر را به خود جذب کنند و حکومتهایی تاسیس کنند. مغرب در این زمان شاهد ظهور دو حکومت بامرام (مسلک ) خارجی در میان بربرها بود، که استقلال نسبتا کاملی داشتند.[1]
نخستین آنها حکومت بنی مدرار یا بنی واصول در سجلماسه (جنوب مغرب الا قصی ) بود که مذهب "صفریه " داشت. این حکومت سال 140ه.ق آغاز شد و140 سال طول کشید.
حکومت دوم حکومت اباضی مذهب "بنو رستم" بود. اباضی منسوب به "عبدالله بن اباض مری" و جزء متعصبترین گروههای خوارج بودند.[2]
اباضیها به نفوذ خود در بلاد مغرب ادامه دادند به گونهای که هم اکنون نیز در قسمتهایی از لیبی و الجزایر و تونس پیراونی دارند.[3]
تمایل بربر ها به مذهب خوارج
برخی از نویسندگان ظلم و ستم حاکمان به بربرها را، علت اصلی تمایل آنها به مذهب خوارج (مذهبی که در پرتو تعا لیم آن به راحتی میتوانستند بر علیه حاکمان اقدام کنند ) میدانند.
دکتر "محمد اسماعیل" مینویسد: «از آنجا که بربرها مورد ستم خلفا و عمال آنها بودند و خوارج قیام علیه خلفا را لازم میدانستند، بربرها در مذهب خوارج، توجیه خوبی برای شورش میدیدند.»[4]
به گفته "الفرد بل " دعوت خوارج با مزاج بربرها که خواهان استقلال بودند سازگار بود. بزودی آنها فهمیدند که نمیتوانند برضد خلفا انقلاب کنند مگر اینکه واقعا به عقیده خوارج ایمان بیاورند و همین کار را هم کردند.[5]
پیدایش جریان مذهبی - سیاسی خوارج از نکته های تامل برانگیز تاریخ اسلام است. این گروه در آغاز پیدایش خود در ماجرای صفین و پس از جریان موسوم به «حکمیت»، با برداشتی سطحی از قرآن حق حکمیت و داوری انسان ها در منازعات میان انسان های دیگر را انکار کرد و سپس حتی فرمانروایی و سلطه سیاسی انسان ها بر انسان ها را ناروا شمرد و آنها را تنها متعلق به خدا دانست.
این گروه اگرچه به سبب اقدامات تندروانه حاصل از کافرشماری بیشتر مسلمانان در ماجرای «نهروان» قلع و قمع شد، اما همان گونه که امام علی (ع) پیش بینی کرده بود (نهج البلاغه، خطبه 60)، دنباله آنان تا قرن ها در صحنه سیاسی جهان اسلام ماندند و بخصوص در مبارزه با دستگاه خلافت اموی نقش مهمی ایفا کردند.
از جمله دلایل ماندگاری، تعدیلی بود که نسل های بعدی خوارج یعنی وارثان «محکمه اوُلی» در دیدگاه های خود به وجود آوردند. هرچند نویسندگان کتاب های ملل و نحل، خوارج را در انتساب به افراد و سرکردگان مختلف به فرقه های متعددی تقسیم کرده اند، اما جوهر اندیشه و باور همه آنها مشترک بوده است؛ عقایدی نظیر توجه به زهد، انکار عثمان خلیفه سوم، خرده گیری بر امام علی (ع) به خاطر تن دادن به حکمیت، ظلم ستیزی، اعتقاد به عدم انحصار خلافت در قریش (بر خلاف گفتمان رایج در میان اهل سنت) و در مواردی استفاده از تقیه دینی و اعتقاد به کافرشماری مرتکب گناه کبیره وجه اشتراک تمامی گروههای خارجی مذهب است.
صاحبان این گونه اندیشه موفق شدند در سرزمین هایی که زمینه پذیرش این گونه افکار وجود داشت، دست به کار تبلیغ شوند. آنان به خصوص در نواحی دور دست و حاشیه ای جهان اسلام با بهره گیری از شیوه «دعوت» و با استفاده از ناخشنودی مردم این نواحی از والیان دستگاه خلافت توانستند در پایه گذاری حکومت های کوچک محلی توفیق هایی به دست آورند. بخش هایی از سرزمین های وسیع شمال آفریقا نیز از اواخر قرن اول هجری دستخوش ناآرامی هایی شد که برانگیزندگان اصلی آن سرکردگان خوارج بودند. آنان سرانجام با زد و خوردهای شدید و پس از ده ها سال تلاش موفق شدند در بخش هایی از این سرزمین همچون طرابلس غرب، شهر ساحلی طنجه، شهر نوبنیاد تاهرت و شهر تجاری و دور از دسترس سجلماسه در شمال غربی آفریقا قدرت های کم دوام ناحیه ای و در دو مورد (رستمیان و بنی مدرار) حکومت های پایدار اما کوچکی را به وجود آورند.
همانگونه که گفته شد یکى از سرزمینهاى اسلامى که گروه خوارج زمینه مساعدى براى گسترش نفوذ خود در آنجا یافتند شهرهاى تازه مسلمان شده شمال و شرق افریقا بود که در اصطلاح به آنها بلاد مغرب گفته مىشود.
در میان فرقههاى گوناگون خوارج، دو فرقه صفریه و اباضیه در بلاد مغرب منتشر شدند و نفوذ خود را توسعه بخشیدند و چنانکه خواهیم دید در آن سرزمین دولتهاى مقتدرى هم تشکیل دادند. البته فرقه صفریه به شرحى که خواهد آمد به تدریج از صحنه خارج شد ولى فرقه اباضیه به نفوذ خود در بلاد مغرب ادامه داد به گونهاى که هماکنون نیز در قسمتهایى از لیبى و الجزایر و تونس پیروانى دارد.
آیا اباضیه جزء خوارج می باشند؟
پیش از آنکه به بررسى چگونگى ورود و انتشار خوارج و فعالیت هاى فرهنگى و سیاسى آنها در بلاد مغرب بپردازیم، لازم است مطلبى را که نویسندگان اباضى معاصر مطرح کردهاند مورد بحث قرار بدهیم.
این نویسندگان مدعى شدهاند که اباضیه جزءِ خوارج نیستند و نمىتوان نام خوارج را بر آنها اطلاق کرد. «معمر» یکى از نویسندگان معاصر اباضى نوشته است بر این موضوع تأکید دارد که اباضیه از خوارج نیستند. از جمله مىگوید: «اباضیه از دورترین مردم نسبت به خوارج و دشمنترین مردم به آنها هستند و مهمترین ایراد اباضیه بر فرقههاى مختلف خوارج این است که آنها خون و مال مسلمین را حلال مىدانند».(6)
همچنین سالم بن جمود السیابى در جایى از کتاب خود سخنى از ابن خلدون نقل مىکند که ضمن آن از اباضیه به عنوان خوارج نام برده است. آنگاه مىگوید: «چه زمانى اباضیه جزء خوارج بودند؟ اى ابنخلدون! هم از لحاظ دینى و هم از لحاظ تاریخى به خطا افتادى اگر نگوییم که متعمّد هستى».(7)
آقاى معمر مؤلفان کتابهاى ملل و نحل به خصوص ابوالحسن اشعرى را مورد انتقاد قرار مىدهد از اینکه اباضیه را یکى از فرقههاى خوارج معرفى کردهاند عصبانى مىشود.
مایه تعجب است که اینان چگونه چنین ادعایى مىکنند در حالى که علاوه بر همه کتابهاى ملل و نحل و کتابهاى تاریخى و ادبى و رجالى که اباضیه را از فرقههاى خوارج نام بردهاند و هیچ در آن تردید نکردهاند، در خود کتابهاى قدیمى اباضیه نیز خوارج بودن اباضیه به وضوح دیده مىشود.
اباضىها ابوبلال مرداس بن جدر را از ائمه خود مىدانند (8) و معتقدند که اباضیه نخستین بار به وسیله او به عمان برده شد .(9) ابوبلال که با یارانش در آسک (شهرى بود در خوزستان) کشته شد، در مرثیه او شعرهایى گفتند که در کتب اباضىها هم آمده است؛ از جمله آنها شعرى است که عیسى بن فاتک گفته و ابن سلام و دیگران آن شعر را آوردهاند. در این شعرها به ابوبلال و یاران او «خوارج» اطلاق شده است:
االفا مؤمن فیما زعمتــم |
و یهزمهم بآسک اربعونا |
کذبتم لیس ذلکم کذاکم |
ولکن الخوارج مؤمنونا(10) |
همچنین در کتابهاى قدیمىتر اباضىها وقتى از ائمه و سلف صالح خود صحبت مىکنند، از عبداللّه بن وهب که نخستین رهبر خوارج پس از جدایى آنها از امیرالمؤمنین علیهالسلام و فرمانده سپاه خوارج در جنگ نهروان بود و نیز از عبداللّه بن اباض که از محَکّمه اولى بود، با احترام نام مىبرند و در بعضى از مسائل با سیره آنها استدلال مىکنند.
صاحب کتاب الاهتداء که در قرن پنجم مىزیسته مذهب اباضى را دین اهل استقامت از مسلمانان قلمداد مىکند و مىگوید: «این همان دین محمد و دین ابوبکر و دین عمر و دین عمّار یاسر و دین عبداللّه بن وهب شارى امام اهل نهروان و دین عبداللّه بن اباضى امام مسلمین و دین عبداللّه بن یحیى امام طالب الحق است».(11)
جالب است که آقاى معمر در کتاب خود (الاباضیه فى موکب التاریخ) که تمام شخصیتهاى تاریخ اباضیه را از ریز و درشت نام مىبرد و هر کدام را با القاب و اوصفا پرطمطراق یاد مىکند از عبداللّه بن اباض بنیانگذار اباضیه که نام این مذهب هم از نام او گرفته شده است نام نمىبرد. دیگر اینکه در جاى جاى کتاب خود ضمن اینکه از خوارج بیزارى مىجوید به دفاع از مواضع خوارج مىپردازد. این امر هر صاحبنظرى را در صحت گفتههاى او دچار تردید مىکند و ادعاى او را زیر سؤال مىبرد.
از همه اینها گذشته در کتابهاى اباضیه خروج خوارج بر امیرالمؤمنین علیهالسلام و شعار معروف آنها «لا حکم الاّللّه» کارى درست و مطابق حق قلمداد شده است. آنها راه اهل نهروان را حق و راه آن حضرت را پس از تحکیم باطل مىدانند.
کرمى سخنى دارد که خلاصهاش این است: اجماع اهل حق قائم است بر اینکه اهل نهروان بر آن حجتى که ازجانب خدا بر آنها بود ثابت قدم ماندند و پیشى گرفتند و به خاطر آن جنگیدند.(12)
و همو مىگوید: هر کس از مسلمانان برطریق اهل نهروان باشد و آن را تغییر ندهد پس او حجت تامهاى دارد بر سبیل آنچه که بر پیامبر و ابوبکر و عمر گذشته است.(13) نویسنده دیگر اباضى مىگوید: اهل نهروان عموما اباضى بودند. نفوس کریمه آنها وادارشان کرد تا در مقام مجاهده با نفس براى تعظیم امر خدا خود را به خطر اندازند. و همو مىگوید: اهل نهروان با کلمه مقدس «لا حکم الاّ للّه» بر على ابن ابى طالب خروج کردند.(14)
با توجه به مطالب بالا آیا مىتوان گفت که اباضیه از خوارج نیستند و حتى آنها از خوارج بیزارند؟
البته اباضیه، تندرویهاى گروههاى دیگر خوارج مانند ازارقه و نجدات را ندارند، ولى این دلیل نمىشود که آنها از خوارج نباشند. خوارج اصطلاحى است که بر کسانى اطلاق مىشود که در جنگ صفین بر امیرالمؤمنین علیهالسلام خروج کردند و شعار «لاحکم الاّ للّه» دادند و جنگ نهروان را به وجود آوردند، و کسانى که همین عقیده را داشته باشند و اهل نهروان را تأیید کنند از خوارج هستند و اگر بعدها میان آنها انشعاب حاصل شد و با قبول و تأیید اهل نهروان، در بعضى از مسائل اختلاف کردند و به گروههاى متعددى منشعب شدند مطلب دیگرى است.
عجیبتر از آقاى على یحیى معمر، نویسنده دیگرى از اباضىهاى الجزایر است که در وارونه کردن حقایق تاریخى سنگ تمام گذاشته است. او آقاى سلیان بن داود بن یوسف مؤلف کتابى است به نام الخوارج هم انصار الامام على که در سال 1403 ه . ق. در الجزایر چاپ شده است.
البته او در این کتاب، برخلاف آقاى معمر، اباضیه را از جمله چهارگروه اصلى خوارج مىداند،(15) ولى سخنانى مىگوید که به راستى مایه شگفتى است. او که کتاب خود را به حضرت على و امام حسن و امام حسین علیهمالسلام و عبداللّه بن وهب و حرقوص بن زهیر اهدا مىکند، مدعى مىشود که خوارج یاران باوفاى على علیهالسلام بودند و در وفادارى او باقى ماندند و آن حضرت نمىخواست با اهل نهروان بجنگد، اشعث بن قیس او را به این کار مجبور نمود(16) و همچنین اشعث به دستور معاویه، امیرالمؤمنین را در مسجد کوفه به شهادت رساند.(17)
او دراین کتاب تمام کاسه کوزهها را بر سر اشعث بن قیس و مسعر بن فدکى مىشکند و این دو نفر را از خوارج نمىداند، ولى مالک اشتر را از سران خوارج به حساب مىآورد(18)، در حالى که در جایى از کتاب خود مىگوید که خوارج بصره مسعر بن فدکى را به فرماندهى خود برگزیدند.(19)
این نویسنده براى اثبات اینکه خوارج دوستان امیرالمؤمنین علیهالسلام بودند به مطالب عجیب و بى مدرکى متمسّک مىشود. مثلاً مىگوید علت اینکه خوارج از عبداللّه بن زبیر در مکه جدا شدند این بود که دیدندابن زبیر عداوت على علیهالسلام را در دل دارد و طبعا آنها نمىتوانستند بادشمن آن حضرت اتفاق کنند.(20) درحالى که در تمام منابع تاریخى آمده است که خوارج ابن زبیر را از آن جهت ترک کردند که دیدند او درباره عثمان بن عفان با آنها هم عقیده نیست.(21) و نیز استدلال مىکند به اینکه عکرمه غلام ابن عباس که ازخوارج بود در فضایل على علیهالسلام حدیث نقل کرده است.(22)در حالى که به فرض صحّت، امکان دارد آن احادیث را قبل از جریان حکمیت نقل کرده باشد. و عجیبتر اینکه از مسعودى نقل مىکند که وقتى خوارج به حروراء رفتند یکى از شعراى آنها در مدح امیرالمؤمنین علیهالسلام چنین سروده است:
و بالاصلع الهادى علىّ امامنا |
رضینا بذاک الشیخ فى العسر و الیسر |
رضینـا به حـیا و میتــا فانه |
امام الهـدى فى موقـف النهـى و الامر |
معلوم مىشود که این نویسنده براى اثبات مطلب خود همه چیز حتى تحریف در نقل را جایز مىداند؛ زیرا مسعود که این شعرها را نقل کرده مىگوید این شعرها را یکى از کسانى که در جریان تحکیم حاضر بوده سروده است.(23) جاى تأسف است که چگونه این نویسنده به مسعودى نسبت مىدهد که یک از شعراى خوارج وقتى که آنها به حروراء رفتند این شعر را گفته است! البته مضمون شعر به روشنى گواهى مىدهد که نه از خوارج، بلکه بر ضدّ خوارج است.
از این گونه سخنان سست و بىاساس و ادعاهاى عجیب و غریب در این کتاب بسیار است و ما تنها نمونههایى از آن را آوردیم و نمىدانیم که هدف این آقایان از این چرخش صد و هشتاد درجهاى چیست. آیا به راستى از مواضع مسلّم اسلاف خود دست برداشتهاند و یا جهت تحکیم وحدت میان مسلمانان اقدام به چنین تنازلهایى مىکنند و یا هدف دیگر در کار است؟ خدا داناتر است.
انتشار خوارج در بلاد مغرب
همان گونه که گفتیم دو گروه از خوارج در شهرهاى مغرب عربى و شمال و شرق افریقا منتشر شدند که عبارت بودند از گروه صفریه و گروه اباضیه. شاید علت انتشار عقیده خوارج در این سرزمینها که از نژاد بربرها بودند این باشد که آنها اسلام را به خاطر ارزشهاى انسانى آن پذیرفته بودند، اما وقتى زیر بار ستم خلفاى اموى و عباسى و کارگزاران آنها قرار گرفتند، براى مبارزه با دستگاه خلافت این عقیده را دستاویز خوبى یافتند و به گفته آقاى دکتر محمد اسماعیل «از آنجا که بربرها مورد ستم خلفا بودند و خوارج قیام علیه آنها را لازم مىدانستند بربرها در مذهب خوارج توجیه خوبى براى شورش مىدیدند».(24) و به گفته آلفردبل «دعوت خوارج با مزاج بربرها که خواهان استقلال بودند سازگار بود و بزودى آنها فهمیدند که نمىتوانند بر ضدّ خلفا انقلاب کنند مگر اینکه واقعا به عقیده خوارج ایمان بیاورند و همین کار را هم کردند».(25)
مىدانیم که قسمت هایى از افریقا توسط عمرو عاص در زمان خلیفه دوم و قسمتهاى بیشتر آن به وسیله عبداللّه بن سعد بن ابى سرح در زمان خلیفه سوم فتح شد.(26) سرزمینهاى فتح شده که آشنایى چندانى با اسلام نداشتند با موج تبلیغات خوارج روبرو شدند و گروه خوارج صفریه به وسیله عکرمه مولى ابن عباس و شاگردان وى، و گروه خوارج اباضیه به وسیله فرستادگان و مبلّغان، حوزه اباضى بصره دست به فعالیت زدند.
خوارج صفریه در مغرب اسلامى
عکرمه غلام آزاد شده ابن عباس بود و به خاطر مصاحبت طولانى با ابن عباس اطلاعات فراوانى به خصوص در موضوعات تفسیرى به دست آورده بود به طورى که آراء تفسیرى او - متأسفانه حتى در کتب شیعه ـ منعکس مىباشد. عکرمه از خوارج صفریه بود و به اکثر شهرها از جمله خراسان و شام ویمن و مصر و افریقا مسافرت کرده بود. گفته مىشود که اهل افریقا عقیده صفریه را از او گرفتند.(27)
عکرمه خود از نژاد بربرها بود و طبعا به زبان و آداب و رسوم آنجا آشنایى کامل داشت. حتى منابع اباضى نیز از انتشار صفریه به وسیله عکرمه در افریقا یاد کرده و گفتهاند که سلمة بن سعید و عکرمه با هم به افریقا آمدند. سلمه مردم را به مذهب اباضیه و عکرمه به مذهب صفریه دعوت مىکردند.(28)
میسره مطغرى از رؤساى قبایل بربر با عکرمه ملاقات کرد و مذهب خوارج را از او گرفت و منتشر ساخت(29) و نیز ابوالقاسم سمکو شیخ مکناسه با عکرمه تماس گرفت وصفریه را در مناطق گوناگون بربرها و دوسان منتشر کرد، به طورى که به سمکو «شیخ الصفریه» مىگفتند.(30)
ابن حجر پس از ذکر این مطلب که خوارج مغرب از عکرمه اخذ کردهاند، در اینکه او از چه گروه از خوارج بوده است تردید کرده و مىگوید ابن مدینى گفته که او بر رأى نجده بوده و ابن معین گفته که او بر رأى صفریه بودو و عطا گفته که او اباضى بوده است.(31)
در صورتى که اگر خارجى بودن عکرمه ثابت باشد بىشک از صفریه بوده است زیرا، علاوه بر مطالب بالا، در منابع اباضى ذکرى از عکرمه به عنوان ناشر اباضیه در افریقا به میان نیامده و گروه نجدات از خوارج نیز در افریقا وجود نداشته است.
مرکز گروه صفیه ازخوارج در بلاد افریقا شهر نوساز قیروان(32) بود. گروه اباضیه که مىخواستند در افریقا حکومت مطلقه داشته باشند، صفریه را مانع کار خود مىدیدند و لذا ابوالخطاب اباضى به قیروان حمله کرد و آن شهر را به تصرف در آورد. پس از شکست صفریه در قیروان، ابوقره صفرى در نواحى تلمسان، و ابوالقاسم سمکو در سجلماسه تشکیل حکومت دادند.
خوارج صفریه توانستند در سال 140 از اضطراب احوال افریقا استفاده کنند و دولتى در سجلماسه تشکیل دهند. قبیله مکناسه عمدهترین گروه تشکیل دهنده دولت بنى مدرار در سجلماسه بود که البته سودانىها هم کمک کردند. نخستین دولت صفرى به رهبرى عیسى بن یزید سودانى تشکیل شد، ولى پس از مدتى عیسى را کنار گذاشتند و با ابوالقاسم سمکو ملقب به مدارا بیعت کردند و دولت بنىمدرار تأسیس شد.(33)
همزمان با تأسیس دولت بنى مدرار، چنانکه خواهیم گفت دولت بنى رستم در شهر تاهرت به وسیله اباضىها تأسیس شد. دو دولت خارجى همواره با هم در جنگ و ستیز بودند تا اینکه عبدالرحمان بن رستم یکى از دخترانش را به ازدواج یکى از پسران ابومنصور مدرار درآورد و دو دولت در اثر این ازدواج مدتها در کنار هم بودند.(34)
خوارج صفریه افریقا با حملات پى در پى سپاه خلفاى عباسى و فاطمى از بین رفتند، ولى خوارج اباضیه با وجود شکستها و تلفات بسیار باقى ماندند.
خوارج اباضیه در مغرب اسلامى
مذهب اباضى نخستین بار توسط سلمة بن سعید به افریقا راه یافت. او در اوایل قرن دوم هجرى به افریقا آمد. ده سال نگذشته بود که دعوت او مابین تلمسان و سرت منتشر شد و مذهب اباضى غالب ساکنان لیبى و تونس و الجزایر گردید. سلمه هیئتى رابه عنوان هیئت علمى به بصره مرکز شعاع اباضیه فرستاد و آنها به عنوان «حاملان علم» به مغرب بازگشتند و هر کدام در جایى مشغول دعوت شدند.(35)
این گروه که در منابع اباضى «حملة العلم» نام گرفتهاند از ابوعبیده مسلم بن ابى کریمه رهبر فکرى اباضى در بصره دستور مىگرفتند. پس از آنکه زمینههاى لازم فراهم شد با اشاره ابوعبیده، اباضىهاى لیبى با ابوالخطاب عبدالاعلى المعافرى به عنوان امام ظهور بیعت کردند و در شهر طرابلس حکومت را به دست گرفتند و این اولین دولت رسمى اباضىها در لیبى بود.
منصور خلیفه عباسى براى سرکوبى ابوالخطاب لشکرى به طرابلس فرستاد و اباضیان در جنگ با لشکر خلیفه شکست سختى خوردند و خود ابوالخطاب نیز کشته شد. مدتى حکومت در دست عمال خلیفه بود تا اینکه مجددا اباضىها با ابو حاتم یعقوب بن حبیب بیعت کردند و جنگهاى متعددى میان او و سپاه خلیفه در گرفت و سرانجام ابوحاتم نیز کشته شد و اباضیها تارومار شدند و بقایاى آنها به جبل نفوسه پناه بردند.
پس از شکست ابوحاتم و اباضیان لیبى، مرکز حکومت و امامت اباضى به الجزایر منتقل شد و اباضىهاى الجزایر با عبدالرحمان بن رستم بیعت کردند و او در شهر تاهرت تشکیل حکومت داد ودولت بنى رستم پایهگذارى شد(36) و اباضىها لیبى نیز از تاهرت تبیعیت کردند.
عبدالرحمان بن رستم مؤسس بنى رستم ایرانى بودو نسب او به شاپور ذوالاکتاف مىرسید.(37) بعضىها نسبت او را به رستم فرخزاد و بعضىها به انوشیروان مىرسانند. او از شاگردان ابوعبیده در بصره بود و همراه با حملة العلم به افریقا آمد و در زمان ابوالخطاب قاضى طرابلس بود.(38)
درست است که مرکز حکومت اباضى در تاهرت قرار گرفت اما به نظر مىرسد که مرکز فرهنگى وعلمى آنها جبل نفوسه در لیبى بود. منابع اباضى مىگویند که عبدالوهاب یکى از حاکمان بنى رستم در تاهرت از اباضىهاى جبل نفوسه خواست که صد نفر از علما را جهت مناظره با معتزله پیش او بفرستند.(39) این در حالى بود که به خاطر تسامح بنى رستم، علماى اهل سنّت ومذاهب دیگر به تاهرت رفت و آمد داشتند و با علماى اباضى درباره مسائل عقیدتى بحث و جدل مىکردند.(40)
در زمان عبدالوهاب و جانشین او افلح، شخصى به نام خلف بن سمح باامامت عبدالوهاب و افلح مخالفت کرد و در طرابلس ادعاى امامت اباضیه را نمود و جمعى هم به او پیوستند. گرچه خلف بن سمح به وسیله افلح سرکوب شد ولى این موضوع سبب گردید که میان اباضیه مغرب اختلاف افتاد به گونهاى که طرفداران خلف بن سمح را فرقه نکاریه مىنامیدند.(41) این مسأله باعث نگرانىهاى اباضیه در مشرق گردید. ابن سلام در کتاب خود متن نامهاى را از شخصى به نام ابوعیسى ابراهى بن اسماعیل خراسانى که فقیه اباضى در شرق بود آورده که خطاب به برادران اباضى خود در مغرب نوشته و در آن ادعاى خلف بن سمح را رد کرده مغربىها را به اطاعت از عبدالوهاب فراخوانده است.(42)
بدین سان ضعف و فتور در دولت و امامت اباضى راه یافت و حکومت بنىرستم راه زوال و اضمحلال پیش گرفت تا اینکه در سال 297 به وسیله ابوعبداللّه شیعى یکى از دعاة فاطمىهاى مصر سقوط کرد.(43) دولت بنى رستم در مغرب صد و سى و شش سال طول کشید.(44)
با سقوط دو دولت بنى مدرار و بنى رستم، امامت و حکومت اباضیه در مغرب اسلامى از بین رفت و تنها در بعضى از مناطق مانند جبل نفوسه تشکیلاتى داشتند که چندان مهم نبود اما، به هر حال، اباضیه به عنوان یک فکر و یک مذهب در بعضى از بلاد افریقا باقى ماند و هم اکنون نیز طرفداران آن در لیبى و الجزایر کم نیستند.(45)
دیدگاه ابن خلدون در ورود خوارج به افریقیه
از
اواخر قرن اول هجرى داعیان خوارج در آنجا پدیدار شدند. عقاید شورشگرانۀ خوارج در میان قبایل بربر بدان
سبب که تازه با اسلام آشنایى یافته بودند رواج گرفت و نحلهها و طوایف گوناگون
پدید آمد و میان آنها جدال و ستیز بالا گرفت. از سوى دیگر آن رشتههاى برادرى و
دوستى که میان ایشان و عربها روزگارى استوار بود، به سستى گرایید و بربرها را نیز
هواى آشوب در سر افتاد. ابن خلدون این وضع را چنین توصیف مىکند: «آیین خوارج بربرها را برانگیخت. آنان
این آیین را از عربها آموخته بودند، اعرابى که از عراق به افریقیه آمده و در آنجا
با عقاید خوارج آشنا شده بودند. دیرى نپایید که فرقههاى مختلف خوارج چون اباضیه و صفریه در
افریقیه ظاهر شدند. بربرها به این داعیان گرویدند. آنان نیز به تقریر کفریات خود
پرداختند و حق را به باطل درآمیختند تا آن عقاید در اعماق قلوب بربرها ریشه دوانید
و چون نیرومند شدند عربها را مورد ۶٩ تاخت و تاز قرار دادند.»(46) از آن پس که خوارج در عراق کارى نتوانستند کرد، حملۀ خویش را متوجه حکام اموى در
افریقیه نمودند و مردم را بر ضد آنان تحریک کردند.(47)
1-. طقوش، محمد سهیل؛ دولت عباسیان، ترجمه حجت ا... جودکی، قم، پژوهشکده حوزه ودانشگاه، چاپ اول،1380، ص66.
2-. همان.
3-. جعفری، یعقوب؛ خوار ج در تاریخ، تهران، دفتر نشر فرهنگ اسلامی، 1371، چاپ اول، ص153.
4-. محمود، اسماعیل؛ الخوارج فی المغرب الاسلامی، بیروت، دارالعوده، 1976، ص34.
5-. جعفری، یعقوب؛ پیشین، ص161-160به نقل از الفرق الاسلامیه فی الشمال الافریقی ص147.
6. على یحیى معمر: الاباضیة فى موکب التاریخ، چاپ قاهره، ج 3، ص165.
7. سالم بن جمود السیابى: عمان عبر التاریخ، ص195.
8. ابن سلام اباضى: بدء الاسلام، ص110.
9. العقیلى: الاباضیة فى عمان، چاپ سلطنت عمان، ص7.
10. بدء الاسلام، ص111؛ احسان عباس: شعر الخوارج، ص12.
11. احمد بن عبداللّه نزوانى: الاهتداء، چاپ سلطنت عمان، ص237.
12. الاستقامه، چاپ سلطنت عمان، ج1، ص118.
13. همان، ص63.
14. شماخى: القول المتین، ص51 و 53.
15. بن یوسف: الخوارج هم انصار الامام على، ص50.
16. همان، ص91.
17. همان، ص196.
18. همان، ص100.
19. همان، ص131.
20. همان، ص52.
21. تاریخ طبرى، ج3، ص398.
22. الخوارج هم انصار الامام على، ص119.
23. مسعودى: مروج الذهب، ج2، ص399.
24. الخوارج فى الغرب الاسلامى، ص34.
25. الفرق الاسلامیه فى الشمال الافریقى، ترجمه عبدالرحمان بدوى، چاپ لیبى، ص147.
26. بلاذرى: فتوح البلدان، ص227.
27. ابن عدى جرجانى: الکامل فى الضعفاء من الرجال، ج5، ص1905.
28. درجینى: طبقات الاباضیة، ورق 6 به نقل از الخوارج فى الغرب الاسلامى، ص28.
29. ابن خلدون: العبر (تاریخ ابن خلدون)، ج6، ص118.
30. دکتر محمود اسماعیل: الخوارج فى الغرب اسلامى، ص39.
31. ابن حجر عسقلانى: تهذیب التهذیب: ج7، ص237.
32. این شهر توسط عقبة بن نافع در زمان حکومت معاویه بنا گردید. ضمنا قیروان یک کلمه فارسى و معرب کاروان است (سمعانى: الانساب، ج4، ص573).
33- قلقشندى: صبح الاعشى، ج 5، ص 165.
34. الخوارج فى المغرب الاسلامى، ص58 به بعد.
35. على یحیى معمر: الاباضیة فى موکب التاریخ، ص25 و 26.
36. الخوارج فى المغرب الاسلامى، ص65 به بعد.
37. یاقوت حموى: معجم البلدان، ج2، ص8.
38. الخوارج فى المغرب الاسلامى، ص108.
39. الاباضیة فى موکب التاریخ، ص17.
40. الفرق الاسلامیه فى الشمال الافریقى، ص149.
41. الاباضیة فى موکب التاریخ، ص216.
42. ابن سلام اباضى: بدء الاسلام، ص135.
43. الخوارج فى الغرب الاسلامى، ص171.
44. رجب عبدالحلیم: الأباضیة فى مصر و المغرب، ص110.
45 خوارج در تاریخ یعقوب جعفری
46 . ابن خلدون، العبر، ج ۶ /ص ١١ .
.47 .عنان ،محمد،تاریخ دولت اسلامی در اندلس (ترجمه عبد المحمد آیتی)جلد: ١ تهران: موسسه کیهان ، ١٣٧٠